از راه و رسم خداپرستی خویش میگفت و من میشنیدم ...
خسته شد تا آمد سیگاری روشن کند...
گفتم حاضرم خدا را آنگونه که تو میگویی بستایم بشرطی که دیگر سیگار نکشی
لبخندی زد و گفت من باید خودم به این نتیجه برسم که سیگار برایم مفید نیست
کاش میتوانستم لبخندی بزنم ...